*ارمغان مور ، پای ملخ است
وقتی ، سلیمان نبی (ع)به جایی می رفت با سپاه . آن مورچه نیز سوار بود با لشکر خویش چون نزدیک آمدند مر لشکر خود را آگاه کرد و گفت بگریزید و در سوراخ ها روید
باد گفتار مورچه را به گوش سلیمان آورد بخندید فرود آمد و آن مورچه راپیش خواند و گفت :چرا گفتی مورچگان را که بگریزند از من و از سپاه من ؟ مورچه گفت یا سلیمان!بر من خشم مگیر و بانگ بر مزن که اگر تو ملکی من نیز ملکم و حق تعالی مرا در هفت طبق زمیت مملکت داده است
سلیمان گفت چرا گفتی که از من بگریزند ؟ گفت زیرا که این زمین زر دارد و آدمی حریص است ترسیدم که به زر کندن آمده ای و ایشان را از سپاه تو رنج بود
سلیمان گفت پس چگونه تو نگریختی ؟گفت زیرا که من مهتر ایشانم و مهتر را بر کهتر شفقت باید به وقت بلا و خود را باید که پیش دارد و وقت محنت رعیت را سپر بود چون خواست باز گردد کورچه گفت روا نبود که باز گردی و من تورا مهمان نکرده .
سلیمان گفت مرا به چه مهمان کنی ؟ گفت بدان چه مرا حق داده است
پس برفت یک پای ملخ بیاورد و در پیش سلیمان نهاد بخندید و گفت با من سپاه بسیار ا ست همه را بدین مهمانی خواهی داشت ؟
مورچه گفت به اندکی منگر ، به برکت حق بنگر
به قصه آمده است تا حق تعالی آن یک پای ملخ را برکت داد تا سلیمان و سپاهش همه سیر خوردند و هیچ کم نگشت .
*راه به این نزدیکی ،کرایه به این سنگینی ، یه امایی درشه
روزی موشها دور هم جمع شدند تا نامه ای به گربه بفرستند که آنها را اذیت نکند .
به موشی می گویند این نامه را پیش گربه ببر و صد تومان حق الزحمه بگیر .موش کمی فکر می کند ومی گوید من نمی برم
می گویند چرا ؟
می گوید : راه به این نزدیکی ،کرایه به این سنگینی ، یه امایی درشه